همسر خوب من منتظر مانده بود تا آنها بروند و بعد درحالی كه گونه خیس پسرش را می بوسید، گفت:
«پسرم، حرفی هست كه باید به تو بزنم.
تو گفتی كه پدرت یك كارگر معمولی است و درست هم گفتی، ولی شك دارم كه واقعاً بدانی كارگر معمولی چه جور كسی است، برای همین برایت توضیح می دهم.
در همه صنایع سنگینی كه هر روز در این كشور به راه می افتند....
در همه مغازه ها، در كامیون هایی كه بارهای ما را این طرف و آن طرف می برند..........
هر جا كه می بینی خانه ای ساخته می شود.........
هر جا که خطوط برق را می بینی و خانه های روشن و گرم،
یادت نرود كه كارگرها و متخحصصین معمولی این كارهای بزرگ را انجام می دهند!درست است كه مدیران میزهای قشنگ دارند و در تمام طول روز، پاکیزه هستند.
این درست است كه آنها پروژه های عظیم را طراحی می كنند.....ولی برای آن كه رؤیاهای آنها جامه حقیقت به خود بپوشند.........
پسرم فراموش نکن که باید كارگرهای معمولی و متخصصین دست به كار شوند! اگر همه رؤسا، كارشان را ترك كنند و برای یك سال برنگردند، چرخ های كارخانه ها همچنان می گردد، اما اگر كسانی مثل پدر تو سر كارش نروند، كارخانه ها از كار می افتند. این قدرت زحمتکشان است. كارگرهای معمولی هستند كه كارهای بزرگ را انجام می دهند.»
من بغضی را كه در گلو داشتم، فرو بردم، سرفه ای كردم و وارد اتاق شدم. چشم های پسر من از شادی برق می زدند.
او با دیدن من از جا پرید و بغلم كرد و گفت:
«پدر! به این كه پسر تو هستم، افتخار می كنم، چون تو یكی از آن آدم های مخصوصی هستی كه كارهای بزرگ را انجام می دهند».